سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] اگر دو پایم را در این لغزشگاه استوار ماند چیزهایى را دگرگون کنم . [نهج البلاغه]
 
دوشنبه 92 آذر 18 , ساعت 11:29 عصر

مقدمه

به ما گفتند یک بزرگ را معرفی کنید وما دیدیم که از بزرگان اروپا وآمریکا وفلان وبهمان به اندازه ی کافی سخن به میان آمده وشناخته شده اند پس بهتر دیدیم حس عرق ملی را گرامی بداریم وبه معرفی بزرزگ ایرانی بپردازیم به هر حال هر چه که نباشد ما از نژاد آریایی های نجیب واصیلیم وپیامبر در وصف ما خود فرموده اند اگر دانش در ثریا هم باشد مردانی از سرزمین پارس به آن دست خواهند یافت پس می رویم که بپردازیم به زندگی یک بزرگ مرد پارسی ،استادعشق ، پدر علم فیزیک ومهندسی نوین در ایران پروفسور حسابی پس ای یاران جانی وای دوستان ایرانی بخوانید داستانی پر معانی تولد،  زادگاه دانش دوستان سرزمین پارسی بدانید که پدر علم فیزیکمان در سال 1281 در خانواده ای متمول در تهران زاده شدند بنیانگذاران این خانواده یعنی پدر ومادرشان عباس وگوهر شاد حسابی هردو تفرشی بودند ومحمود فرزند اولشان بود وبعد از او پسری دیگر به نام محمد در این خانواده متولد شد بر طبق گفته های استاد برای فرزندشان ایرج ایشان در خانه ای با چنین ویژگی هایی متولد شد ند: باغچه ی حیاط خانه ، شمشادهای کوتاه نعنایی دور باغچه ، آجر های حاشیه ی آن حو ض گرد سنگی وسط حیاط که درست جلوی پله های ساختمان اصلی قراد داشت وعکس ستونهای ساختمان  در آن منعکس می شد ماهیهای قرمز آب قناتی که از فواره ی سنگی وسط حوض به پایین می ریخت غربالی که ما با آن ماهیهای حوض را می گرفتیم در تنگ آب می گذاشتیم همه وهمه یادم است .
تحصیلات ودوران زندگی :
 مرد بزرگ داستان ما در 4 سالگی خبر یافت که پدرش باید به عنوان کنسول دولت به شامات ( سوریه ولبنان فعلی ) برود این خبر ناگهانی نگرانی را در عمق چشمان مادر که سید محمود او را برحسب علاقه ی فراوان خانم می خواند بیدار کرد اما برعکس باعث شادی استاد ومحمد برادرش شد خوب آنها خارج از دنیای دوراندیشی های مادر سیر می کردند خلاصه این که سفر آغاز شد وبا رسیدن به بیروت پایان یافت سال اول اقامت این خانواده 4 نفره در خانه ی مجلل سفیر با شادی های کودکانه ی دو برادر وحرف های پدر در باره ی به دست آوردن پست های برتر وپول بیشتر با مادر راضی وقانع پشت سر گذاشته شد پدر برای رسیدن به آرزوهای دور ودراز خود تصمیم به بازگشت به ایران گرفت وقصد داشت خانم را هم با خودش برگرداند ودو برادر را به یک مدرسه ی شبانه روزی بسپارد اما مادر دو فرزند را تنها نگذاشت وپدر خیالپرداز تنها به ایران بازگشت وهزینه زندگی سه باقیمانده در بیروت را هر چند ماه یک بار به سفارت بیروت می فرستاد تا این که پس از یک سال زندگی تلخ وسخت شد محمود ومحمد وخانم باید کاخ سفارت را ترک می کردند وخرجی آن ها هم قطع می شد چرا این طور شد ؟ پدر استاد در ایران برای محکم کردن جای پایش در دربار با خانمی از خانواده ی سلطنتی قاجار ازدواج کرده بود وشرط آن خانم هم رها کردن زن وفرزند وقطع خرجی واخراج آن ها از سفارت بود تا به این وسیله فرزندان وهمسر اول پدر از بین بروند.
 بعد چه شد ؟ به قول حافظ آن قدر هست که بانگ جرسی می آید یا به قول قدیمی ها اگر خدا بخواهد هر طور که شده بنده ی خود را حفظ می کند پس این خانواده ی 3 نفره به خانه ی مستخدم کنسولگری حاج علی آقا رفتند وحاج علی مثل یک پدر مواظب محمود ومحمد بود وبه خانم خیلی احترام می گذاشت اما برعکس حاج علی عیال او زن بسایار بدخلقی بود وفرصتی پیدا کرده بود تا ذات اصلی اش را بروز بدهد وبرخلاف اخلاق ظاهری سابقش مرتب با خانم دعوا می کرد که چرا بچه هایت این جا می روند چرا بوی غذا راه انداخته ای و ... . در این حال خانم هم برای گذران زندگی زیور آلات خود را تکه تکه می فروختند وامرار معاش می کردند تا این که یک شب زیور آلات خانم تمام شد واو وقتی او ازاین مسئله آگاه شد از شدت ناراحتی تاب نیاورد وسکته کرد وبه خاطر این ماجرا مادر برای همیشه از ناحیه سینه به پایین فلج ماندند زمانی که سید محمود9سال داشت همسردوم پدربازهم اورامجبورکردتاهمسروفرزندانش راازبین ببردپس آقاعباس باردیگربه بیروت آمدوبازبان چرب ونرم خانم راراضی کردتابااوبه ایران بازگرددومحمودومحمدبرای تحصیل دربیروت بمانندوبرای نگهداری از آنهاهم چنددایه استخدام بکنندخانم هم که مادری دلسوزودوراندیش بودباآرزوی نجات فرزندانش ورهایی آنهاازفقرپذیرفت وباهمسرش راهی کشتی شدکه قراربودآنهارابه ایران بازگردانداماخانم ازطریق یکی ازخدمتکاران وفادارشان درکشتی متوجه نقشه ی همسرشان می شوندکه قصدداردخانم رابه نهران ببردورهاکندوبچه هاراهم دربیروت به اسم درس خواندن رهاکندتاازشرهمه ی آنهاراحت شودخانم بعدازآگاهی ازاین دسیسه سرشان رابه لبه تیزوستون آهنی کشتی که ازپشت به آن تکیه داده بودندمیکوبند براثراین ضربه سرشان سخت شکاف برمی داردوزمین کشتی پرازخون می شودآقای معزالسلطنه(لقپ پدراستاد)وقتی وضع را این چنین می بیندومطمئن می شود که خانم به خاطرخون ریزی شدیدبه زودی ازبین می روددستور می دهدکه ایشان راازکشتی پیاده کنندامابه خواست خدا مادرپروفسور زنده می ماندفاجعه ی بعددرزندگی دانشمندداستان مامربوط می شودبه14و15سالگی او وبرادرش که باردیگرهمسردوم پدراوراواداربه ازبین بردن خانواده ی اول اومی کندوباردیگرمعزالسلطنه بااین هدف راهی بیروت می شوداومهمانی مجللی درسفارت بیروت ترتیب
 می دهد ودوفرزندش محمودومحمد رالباس های شیک وگران قیمت می پوشاندوبه حضور مهمان هامی برد وبه محمدیک سکه پنج مریمی (اشرفی)وبه محمدیک جعبه پرگارمهندسی هدیه می دهدمحمدجوان ازاین دوگانگی رفتار پدرمتعجب می شودوعلت راازحاج علی جویا می شودواوبرای استادتوضیح می دهدکه همان اتفاقی که قراربود در9سالگی برایتان روی دهدقراراست فرداصبح رخ دهدپروفسورپس ازآگاهی ازاین خبراز یک ساعت به نیمه شب تاساعت30/4صبح تمام اثاث منزلشان رابه خانه ی دوست حاج علی دربیروت انتقال می دهند ومعزالسلطنه پس از اینکه می بیند نقشه اش برای باردیگرچون حبابی برروی آب نابود شده آنهارارهامی کندوباعصبانیت بسیارراهی ایران می شودوخانواده ی سه نفره باردیگر به زندگی خود ادامه می دهند سپس استاد و برادرش برای اینکه هزینه ی داروهای مادرراتهیه کنندکالاها وبارهای مغازه هاراجابجا می کردندودرهمین حال بود که استاد دیپلم نجات غریق گرفتند وتابستان هابه بچه های همقدخود شنایاد می دادندروزها می گذشت وخانم گوهرشادخانم با کمال بردباری سختی هاراتحمل می کردندوهیچ چیزموجب نگرانی شان نمی شدمگردرس خواندن دوفرزندشان پس دست به دامن فرشته ی نجاتشان،حاج علی،شدندوازاو خواستند که مدرسه ای رایگان برای تحصیل محود ومحمدبیابدوبالاخره تلاششان نتیجه دادومدرسه ای یافتندامامدرسه ی رایگان کجابود؟مدرسه ی کشیش های فرانسوی پس دوبرادربه ناچارراهی مدرسه ی شبانه روزی شدندامانگران مادرشان بودندکه آن نگرانی راهم حاج علی بافرستادن دخترش نرگس جهت نگهداری ازخانم گوهرشادخانم رفع کردنداما بازهم خانم دلواپس بودندچراکه مدرسه،مدرسه ی کشیش های فرانسوی بودوایشان می ترسیدندکه فرزندانشان ازیادگیری تعالیم دین اسلام وفرهنگ ایرانی بازبمانندپس باردیگربه کمک حاج علی توانستندکاری کنندکه به بهانه ی نگهداری فرزندان از مادرافلیج شان پسرانشان راشب ها به خانه بیاورندوباجدیت مادر ،استاد قرآن کریم ودیوان حافظ راحفظ شدندوباشاهنامه به خوبی آشنا شدند،گلستان وبوستان سعدی راخواندندومقداری از آن راحفظ شدندومنشات قائم مقام راخوب یادگرفتند،مثنوی مولوی رانیزآموختند در آن سالها باوجودسخت گیری مدرسه ی کشیش ها استاد همیشه شاگرداول بودند،ایشان در17سالگی لیسانس ادبیات راازدانشگاه فرانسوی بیروت گرفتنداما چون برای این رشته شغلی یافت نمی شددر19 سالگی لیسانس بیولوژی راازهمان دانشگاه گرفتنداما بازهم همان مشکل رشته ی قبل برای این رشته هم پیش آمدپس استاد در22سالگی ازدانشگاه آمریکایی بیروت مدرک مهندسی راه وساختمان دریافت کردند ودرنهایت دریک شرکت فرانسوی کارپیداکردند وراهی مرزسوریه ولبنان وارتفاعات به نام (حما)شدندسختی های کاردراین ارتفاعات که استاد متحمل شدند خارج ازتحمل وباورماست جمع شدن شغال ها درشب ها به دور چادری که مردپرطاقت داستان مابه تنهایی درآن زندگی می کردند،موش های صحرایی که آرامش راازایشان سلب می کردند،وازهمه بدتر پشه های مالاریا که درنهایت استاد رابه این بیماری مبتلا کردند واستاد ر ا تا مرز مرگ پیش بردند ودرپایان بادلسوزی یکی ازکارگران از مرگ نجات بافتند اما هیچ گاه به طور کامل از شراین بیماری رهایی نیافتندهمه ی این ها بخشی از رنج هایی است که این مردبزرگ برای کاردرآن کوه ها تحمل کردند بعد ازآن مهندس عالی رتبه شرکت پس از آگاهی از اینکه کارگران زیر نظارت استادکارراخیلی بهتر از گذشته انجام می دهندعلت راازایشان پرسیدندوپاسخ شنیدندکه چون من هم مانند آنها مسلمان وشیعه هستم آنها برای اخوت ونزدیکی بامن این طور خوب کار می کنندسپس آقای سید محمود برای استخراج معادن روستایی که اهالی مسلمان وشیعه داشت مامور شدند وهمزمان پیشنهادکردندکه اجازه دهند محل کارشان به دفتر مرکزی شرکت منتقل بشود تابتواننددرسشان رادر رشته ی مهندسی معدن شروع کنند پس در حالی که 25 سال داشتندهم تحصیل می کردندوهم درروستای(دوروز)کارمی کردندبعد از مدتی استاد عذاب وجدان گرفتندچون اعتقادداشتند که مردم دوروز به دلیل حس برادری که نسبت به ایشان داشتند اجازه داده اند معدنشان استخراج بشودوپس ازاینکه خودشان از آن جا منتقل بشوند دیگر مردم نظارتی روی معادنشان نخواهند داشت پس به سراغ رئیس عشیره رفتندواز او خواستند که یکی از پسرانشان راکه حوصله واستعداد بیشتری دارد به ایشان معرفی کند تااستاد به او فرانسه ومقداری رگه شناسی وآمارواستخراج وخلاصه هرچه که به معدن مربوط می شود رابیاموزند واین کار انجام شد ورئیس عشیره برای تشکر ازاستاد سه شبانه روز درده خو جشن وسرور به پاکردند.پس از این امرکه موجب رضایت شرکت فرانسوی هم شده بود آنها هم برای قدردانی ازاستادپیشنهاد کردند که سیدمحمود ماجرای ما به دفترمرکزی شرکت درپاریس برود پس این مرد بزرگ به همراه مادر وبرادرشان که توانسته بودند700تومان به عنوان کمک هزینه تحصیلی برایشان بگیرند راهی پاریس شدند آنجاهردو برادر دررشته ی حقوق تحصیل کردند اما پس ازیک سال به امیدمعالجه ی مادر هردورشته ی حقوق را رهاکرده وبه پزشکی پرداختند که استاد درطول 4سال وبرادرشان درطول 6سال درسشان راتمام کردندودربیمارستان پاریس مشغول به کارشدنداما چون چشمانشان خیلی ضعیف بود خیلی زود حوصله شان سررفت.در این مورد باید بدانید که چشمان آقای حسابی 5/13نزدیک بین بود ،ضمنا آستیگمات هم بود ودوبینی هم داشتند خلاصه تصمیم گرفتند رشته ی تحصیلی خود را عوض کنندوچیزی بخوانند که کمی هم فرمول داشته باشد که آدم رااذیت کندپس تحصیل درریاضیات عمومی راشروع کردند وبعد ازدو سال فارغ التحصیل شدند وبه سراغ ریاضیات محض رفتند اما دوباره احساس می کردند که حس کنجکاویشان قانع نمی شود پس بعد از یک سال روی به ستاره شناسی نهادند ودر ارتفاعات کوه های آلپ با تلسکوپ های بزرگ وقدیمی آن روز گار دریک رصدخانه ی معروف درفرانسه شروع به کارکردند وکاردرهوای فوق العاده سرد قله های آلپ که13-12 درجه زیرصفردرتابستان و38-37 درجه زیرصفر درزمستان بود باعث شد تااستاد مبتلا به سینوزیت وذات الریه شوند واین بیماری ها هم تاآخرعمر بدن استاد رابه طور کامل ترک نکردند این بیماری ها استادرابه مدت 6-5 ماه دربستر انداختندوسبب شدند که ازرشته ی جدیدی به نام مهندسی برق آگاه شوند وچون می دانستند که کارخانه های برق وراه آهن فرانسه به شدت نیاز به مهندس برق دارندپس از فراغت از بیماری به این رشته پرداختندوبعد از دوسال این یکی را نیزبا موفقیت پشت سر گذاشتند ودراین سال ها درپاریس راننده تاکسی بودندامابعد ازگرفتن مدرک فوق لیسانس دراین رشته در راه آهن برقی فرانسه مشغول به کارشدند وبه دلیل جدیت درکار برای سرپرستی بخش تعمیرات لوکوموتیو که سمت بالایی بود برگزیده شدنداما امان از حسادت بدخواهان چراکه یک روز چندنفر از کارگران باظاهری ظاهرا درمانده نزد آقا سید آمدند وگفتند ماهرکاری می کنیم قطع برق دکل اصلی را نمی توانیم رفع کنیم بهتراست شما بیایید واز نزدیک اشکال رابررسی ورفع کنید وایشان هم بی خبر از همه جا به سراغ ایستگاه برق رفتند وجریان برق راقطع کردند و ولت متر رابرداشتند وبرای کنترل از دکل برق بالا رفتند دکل حدود 10 متر ارتفاع داشت وقتی به بالای دکل رسیدند وشروع کردند به اندازه گیری آنها از داخل ایستگاه پایین ناجوانمردانه جریان برق راوصل کردند واستاد ناگهان بی اختیار وبه شکل باور نکردنی از روی دکیل بلند شده وبه پایین سقوط کردند واما از آنجا که بالاترین دست ها دست خداست خدا کمکشان کرد وروی یک کوه بزرگ شن که روز قبل یک کامیون آنها راآنجا خالی کرده بود افتادندونجات یافتند.

 ادامه دارد.


   1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ