ما باید از اینها درس بگیریم.
در یکی از مسافرت هایی که آقای رجائی به استان مازندران داشت در مسیر خود از ساری به سمت گرگان چشمشان به یک خانه نیمه مخروبه افتاد، به راننده گفت به طرف این خانه حرکت کن، بعد به بقیه همراهان گفت شما بروید من اینجا مقداری کار دارم. پس از این خودشان به اتفاق سه نفر دیگر از دوستان از ماشین پیاده شده و به طرف آن خانه حرکت کردند که پیرزنی در آن زندگی می کرد. آقای رجائی به ایشان سلام کرد و پرسید مادر اینجا چکار می کنی و اموراتت چگونه می گذرد ؟ آن زن پاسخ داد هیچی ، عمر را می گذرانم و یک آقاسیدی به اینجا می آید و مرتب به من کمک می کند. وقتی آقای رجائی از او پرسید چه نیازهایی داری آن پیرزن گفت مگر شما که هستی که می گویی من چه احتیاجاتی دارم؟
یکی از همراهان به او گفت ایشان آقای رجائی نخست وزیر هستند. پیرزن تا این حرف را شنید گفت خدا خیرت بدهد ، من که محتاج نیستم شما بروید به دیگرانی که از من محتاج تر هستند کمک کنید. تا آقای رجائی این حرف را از آن پیرزن شنید اشک در چشمش حلقه زد و گفت برویم، ما باید از اینها درس بگیریم.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ